سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکیم ده خصلت دارد : پارسایی، عدل، فهم، گذشت، نیکی، بیداری، خودنگهداری، تذکر، هشیاری، نیک خویی و میانه روی . [لقمان حکیم]
روزهای پیشِ رو...

های

 

حس خیلی مزخرفی داشتم امروز...درس که نخوندم همش دنبال مقاله و اینجور چیزا بودم

میرم دنبال کتاب ی نویسنده معروف، تا سه ساعت میگردم:| نمیدونم چه مرگمه

 

رفتم سر کار مدام یاداوری کنید بهم که تو کتابخونه فول تایم هم که بودم همون تایم آخرش و درس میخوندم، اورژانسی...پس بعد از سرکار هم میشه اومد کتابخونه، حتی اگه هیچی نخونم حداقل یادم نمیره کارم تا کجا پیش رفته

رشته کار از دستم نمیره

نوشته های الانم، گرچه عالی نیس، حتی خوب هم نیس، ولی چون متفاوته برام و چون تازه یاد گرفتم اصن این که میگن هرچی برداشت کردی بنویس و غیره ینی چی، دوسشون دارم

 

خدایا خودت هلپ

...

دیشب کلللللی بساط داشتیم

کلا 1 هفته س همش بساط داریم، فرش شستیم، خونه رو آب برداشت، روفرشی ها خیس شد، تخم مرغ پخش زمین شد، بعد از سوختن چرخ گوشت سولاردوم داشت میسوخت، بخور و روشن میکردیم صدای آبگرمکن درمیومد و .....

 

دیشب از تو حموم بوی سیم سوخته میومد!!

 

گاهی (خیلی پیش میاد) شیر حموم باز میشه و کلی وقت همینجوری آب میره...

بعضی وقتا از صداهای تو خونه تا مرز سکته پیش میرم

چندروز پیش تازه رسیدم خونه رفتم چراغ اتاق خواب و روشن کنم که تا دستم رسید به کلید صدای کلید اومد(همون صدایی که کلید و میزنی درمیاد، همون تِق کوچولو) انقد واضح بود داشتم سکته میکردم!

همه این ها رو اولا به حجی میگفتم به شوخی میگف فیلم ترسناک دیدی خیالاتی شدی...ولی الان همشو خودشم تجربه کرده و به عینه دیده چقدددد یهویی صدای شرشر آب از حموم میاد و با زدن دکمه بخور آبگرمکن شرو به کار میکنه و با استفاده شدن آب گرم تو حموم دسشویی بوی سیم سوخته میاد تو آشپزخونه!!!

 

من برم خونه دیگه :|

1 پایان نامه رو گرفتم اصن بازشم نکردم:|


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سارا 93/11/28:: 7:34 عصر     |     () نظر

های

 

چندروزیه با محمدپیام بهرام پور آشنا شدم p;

 

نحوه احوال پرسی

 

به جای اینکه حال و احوال بپرسیم، حال و احوال می‌گیریم.

ایده‌ی این صحبت از اینجا به ذهنم رسید که یکی از دوستانم به من زنگ زد، بعد از مدتها، و گفت که حالی هم از ما نمی‌پرسی؟! دیگه به کارهای خودت مشغول هستی و… دیگه کاری نداری ما چیکار می‌کنیم و… اصلاً چرا یک زنگی به ما نمی‌زنی؟؟؟ یعنی ما اینقدر بی‌ارزشیم…

همینطور شروع کرد بد گفتن و بد گفتن و بدگفتن تا اینکه حال من بخوبی گرفته شد و آخرش گفتم متشکرم از تماست و تماسمان تمام شد و وقتی داشتم به مجموع این صحبت‌ها گوش می‌کردم، دیدم عملاً هیچ اتفاقی نیفتاد به جز اینکه آن شخص زنگ زد، غر زد و می‌خواست معذرت خواهی من را بشنود که شنید و تلفن را قطع کرد.

ادامه مطلب در:

http://bahrampoor.com/%D9%86%D8%AD%D9%88%D9%87-%D8%A7%D8%AD%D9%88%D8%A7%D9%84-%D9%BE%D8%B1%D8%B3%DB%8C/


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سارا 93/11/27:: 2:31 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >