سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حساب نفس خود کرد سود برد ، و آن که از آن غافل ماند زیان دید ، و هر که ترسید ایمن شد و هر که پند گرفت بینا گردید . و آن که بینا شد فهمید و آن که فهمید دانش ورزید . [نهج البلاغه]
روزهای پیشِ رو...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام.

یک/ روزهای آتی کارای آنیِ زیادی خواهیم داشت. مخصوصا ترجمه. و اَد تو اون روزای خاص همکارِ عشق ترجمه م  نیس و من باید بترجمم! هققققققققققققققققققققققققققققق

خیلی وقته ترجمه که هیچ، اصن هیچ مدله سمت زبان نرفتم. هققققق تو این مدت ترجمه ها وحشتنااااااااک زیاد بودن...مثلا همین امروز دوستم ترجمه 15 صفحه ای که دیروز داده بودن و تموم کرد. این دوستم و خدا زنده و سلم نگه داره که نباشه من خل میشم! آخه چرا باید دقییییییییییییییییییق تو همین روزای سخت بره مرخصی و اَددددد بعد از مرخصی گرفتن اون حکم صادر کنن که هیچ کس تا اطلاع ثانوی مرخصی نمیره. هقققققققققققققق

 

دو/ دستگیره های خوجل درس کردم. کامل شه بذارم نظز بدین(گویا دیدی افعالم جمع ه همش؟ تو جکم 1000 تا خواننده رو داری برام:)) عکس هامون هم از اتلیه بیامد. چقد این آقای عکاس بییییییییییییییییییییییییییییییییی بووووق بود ای خدااااااااا ....حالا خوبه هیچ کاری م رو عکسا نکرده و انقد طولش داد...

اَییییییییییییییییییییییییییییی تِم قررررررررررررررررمز برا عکسا ! چیزی که همیشه ی خدا بدم میومد ...ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فقط عکسای پنکه ایمو دوس دارم+ عکسای دونفره ی ناقرمز! خداوندا به ما فتوشاپ بیاموز تا خودمان تم قرمز را به مشکی تغییر دهیم! آمین!

 

سه/ با یه روز فاصله ثبت نام کردیم برای وام ازدواج. آقای همسر اسمش دراومد.... من هنو خبری نبود. آقای همسر مدارکشو برد بانک ... من هنو خبری نبود. آقای همسر ضامن و برد بانک... من هنو خبری نبود. آقای همسر بعد 2 هفته وامشو گرفت ....من هنو خبری نبود. آقای همسر نصف وامشو خرج هم کرد!... من تازه بانکم مشخص شد!!!

با بابا رفتم بانک شرایط و دیدم و سوال هامون و در رابطه با ضامن پرسیدیم. همزمان با روند ثبت نام هم ازون اول دنبال ضامن بودم البته. تمام مدارک و جور کردم. همه چی آماده بجز ضامن . رفتم بانک که پرونده تشکیل بدم و کارای اولیه. آقای رئیس بانک راه میرفت و به یه کارمند خانومش گیر میداد که باید شام بدی و فلان و ... .

آقای رئیس تمام مدت قدم میزد پشت سر کارمندا و حرف میزد.

نوبتم شد، رفتم و گفتم برا وام اومدم راهنمایی م کردن به باجه ای که کسی اونجا نبود!!و ازونجا همون آقای رئیس گف کارِت چیه و من فهمیدم اون باجه خالی مربوط به آقایی ه ک جای رئیس نشسته.

رفتم پیشش ، بلندشد و گف همینجا باش میان.

رئیس اومد سر جاش

-شرایط و خوندی؟ برو بخون بعد بیا

بله من شرایطتون و خوندم مدارک هم آوردم

-برو شرایط و بخون یکی یکی تیک بزن بعد بیا

من شرایطتون و نوشتم!!! اینم مدارکم!

-خب ببینم چی داری.... ضامن که نداری که.. برو یه روز با ضامنت بیا

خب ینی هیچ فرمی ... پرونده ای ...؟

-درحالیکه یه سنجاق میزنه به مدارکم و میذارتشون روی کاغذای دیگه ی روی میز، هیچی که نداری، چی تشکیل بدم برات... و ی فرم میده و میگه برو قشنگ پرش کن و بیا

برمیگردم خونه. یکی دو روز میگذره. بحث هامون و تلاش و پیگیریمون برای ضامن و پیدا نشدنش و تصمیم و تلاش برای گرفتن فیش حقوقی بابا و بقیه چیزا که با بدو بدو بدست آوردیم...بعد چندروز دوباره با بابا رفتم بانک..

شرایط فضایی شون و مرور کردم. با اینکه مسخره ترین شرایط رو گذاشته بودن (مث سند خونه و و و که برای 3 میلیون خیلی مسخرس)

با بابا همه مدارک و ترتمیز مرتب کردیم و رفتیم پیش رئیس بانک.

-شرایط و خوندید؟

بله! :|

-مدارکتون کامل هس حالا؟؟؟؟

بله!!

-شما کارمندی؟

نخیر! (میخواس گیر بده برم یسری مدرک از کارم هم بیارم حالا)

-ولی تو عقدنامه تون زده کارمند

اون موقع کارمند بودم

-ینی الان دیگه نیستین؟؟؟

نع!

-همه چی و آوردین؟

بله

- سند خونه هم ؟

بله

-شما نمیتونی ضامن بشی

!!!! چرا؟

-بازنشسته رو ضامن حساب نمیکنن

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

- چون جقوقش مال خودش نیست!

و اینجا بود که بابا قاطی کردددد... که آخه من که هنوز زنده ام و ... بعد 30 سال چطور نمیتونم ضامن دخترم بشم؟ و ...

زور داشت که اولش نگفتن بازنشسته قبول نمیکنیم و ما کلی بدو بدو کردیم و نشد...

خیلی زور داشت

3 تومن تو این 30 40 میلیون چیزی نیس ولی زور داشت

ضمن اینکه خودم میخواستم پولشو بدم.

هنوز هییییچی که بخواد به چشم بیاد نخریدم  و پول ندارم.

امروز دوستم داشت میگفت یافت آباد مبل دیده چقد منبت کاری و اینا داشته 2 میلیون و 3 -4 میلیون. اینا رو که میشنوم میگم نکنه خوب نگشتم و این قیمت ها هم بوده؟ ولی من که همه رو گشتم . قیمت مبل استیل ها ( که مامان آرزوش بود بخره) خیلی بالا بود...

مبل و راحتی گرفتم که هنو نیومده خونه

تخت و چوبی گرفتم.. البته طرحش خوشگل و عروس وار نیس. خب ارزونترین تخت چوبی ای بود که دیدم.

سعی کردم خوب بگیرم و ارزون.

باید بتونم خیلی چیزها رو بخرم خب:(

نمیخوام به سختی بیوفتن خونوادم. گرچه مگه میشه نیافتن:(


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سارا 93/4/23:: 10:50 عصر     |     () نظر

های

ه

عنوان ندارم خب!

اومدم بگمممم؟ بگم خوبم ...!!

 

اونروزایی که کلی حرف هس نت ندارم ، نت هس حرف ندارم!!

ازین خریدای هول هولی بدم میاد. اصن مگه چن وقته من عقدم که انقد انتظار دارن همه کارامو کرده باشم خب. مشکل هم اینجاس که هیچ تجربه ای هم در این زمینه ندارم. مثلا یه سرویس چینی گرفتم که الان پشیمونم. ما تو زندگی خودمون چینی رتبه آخر و داره تازه همونم مجبوری استفاده میشه. ولی دوستام هی گفتن واااااااای بدون چینی که نمیشه و فلان . و من دیدم انگار همه برا جهاز چینی میخرن.. و من خنگ بعد از کلی تفحس درباره چینی ها و اینکه چینی های ایرانی مث زرین چقد خوبن، تصمیم گرفتم زرین یا حداقل ایرانی بگیرم .. بعد رفتم شوش و یه چینی!! گرفتم که مارک آلمان داره ولی الکیه بابا همش چینی ه!

 

 

برا همینم الان چشم ترسیده...نمیدونم اصن پی بگیرم چن دست بگیرم و اینا...

تو ویترینی و چیکا کنم... خونه یه ویترین داره که مجبورم پرش کنم... بلور گرونه ...یه ظرف میوه ش درمیاد 800 هزار... خب بابا گناه داره خب

اصن نمیدونم الان باقیمانده پول و چی بخرم...فقط تا الان یخچال و تخت گرفتم و لباسشویی... چی بگیرم که تو چشم باشه و در عین حال خونه خالی هم نباشه... پاتختی هم هنو نگرفتم فکر میکردم جا نداریم الان میبینم یه تخت اونقدم جا نمیگیره... هققق همه چی گرونه خب

 

از طرفی نمیخوام همه چی و ساده بگیرم ... از طرفی هم چون همه همه همه خرج ها با خودشه فقططططط دلم نمیاد سخت بگیرم. ینی میگم خب اونم مگه چقد حقوق داره ، اونم جوونه دیگه ... من خودم که مثلا حقوقمو خرج نمیکنم هیییییییییییچی پول برام نمیمونه تا آخر ماه...خو اونم گناه داره..برا همین خیلی وقتا سر دوراهی م ...که گیر بدم یه چیز گرون و بردارم یا راضی باشم و ساده رو اوکی کنم

 

 

خخخ مثلا حرف نداشتم !!:))

 

دو سه روزه نزدیکه 9 میرم سر کار !!! انقد روزا خسته ام و دیر میخوابم که صبحا واقعا نمیتونم پاشم... از 6.30 رسیدم به 9!!! (به قول دادا شوهر چه میکنه با آدم ! خخخ)

 

مهناز و بهناز قهرن بنظرم ... ینی احتمال 99 درصد... از طریق مامان یه بوهایی بردن به عقد من و منم که اون موقع یه سر داشتم هزار سودا حوصله مهمونی دادن نداشتم (اصولا باید دعوتشون میکردم و نهار و شیرینی و اینا) ولی خب اون موقع نمیشد... هی هم طول کشید بدتر شد... الانم واااااااااااااقعا روم نمیشه ولی هررررررررررروز یادشونم ....من خیلی سوسکم خودم میدونم:|


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سارا 93/4/10:: 2:3 صبح     |     () نظر
   1   2      >